بررسی زندگینامه مولانا دارای 61 صفحه می باشد و دارای تنظیمات و فهرست کامل در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد بررسی زندگینامه مولانا کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
مختصری از زندگی نامه ی مولانا:
جلال الدین محمد بلـخی محمد بن حسین الخطیبی البکری درششم ربیـع الاول سـال604 هجـری دربلخ متولد شد. وی از بزرگترین شعـرای مشرق زمین است. پـدرش محمد بن حسین الخطیبی البکری ملقب به بهاء الدین ازبـزرگان مشایخ عصرخـود بـود وبه عـلت شهرت ومعـرفتی که داشت مـورد حسـد سلطان محمد خوارزمشاه گردید. ناچار فرار را برقرار ترجیح داد وبا پسرش جلای وطن نمود وازطریق نیشابور ابتدا به زیارت شخ عطارنایل آمد وسپس از راه بغـداد به زیـارت مکه مشرف شدنـد وازآنجا به شهر ملطیه رفتند. ازآنجا به ولا رنده رفته ومدت هفت سال درآن شهر ماندند ودرآنجا بود که جلال الدین تحت ارشاد پدرش قرارگرفت ودردانش ودین به مقاماتی رسید. دراین زمان سلطان علاء الدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان دعوتی کرد وآنان بنا برایـن دعـوت به شهر قـونیه که مقرحکومت سلطان بــود، عزیمت کردند. درشهرقـونیه بهاء الدین پـدر جلال الدین درتـاریخ هیجدهم ربیع الثانی سال 628 هجری دار فـانی را وداع گفت. جلال الدین تحصیلات مقدماتی را نـزد پـدر به پایان رسانید وپس ازفـوت وی در خـدمت یکی از شاگردان پدرش، برهان الدین ترمذی که درسال 629 هجری به قونیه آمده بود، تحصیل علم عرفان می نمود وپس ازآن تحت ارشاد عارفی به نام شمس الدین تبریزی درآمد.
شمس الدین تبریزی با نبوغ معجزه آسای خود چنان تأثیری در روان وذوق جلا ل الدین نمود که وی مـریـد شمس گشت وبه احـترام ویـاد مرادش بر تمام غـزلیات خـود به جـای نام خویشتن نـام شمس تبـریـزی را ذکـر نمود. مـولانـا جلا ل الدین پس از فـوت شمس سفـری به دمشق کـرد وپس از مراجعت مجددأ به ارشاد مردم پرداخت.
مـولـوی دو اثـر بـزرگ وبرجسته ازخـود باقی گـذارد : یکی مثنوی است که بـه مثـنوی معـنوی معروفست ودیگر غـزلیات ورباعیات وترجیع بند وی است که همانطورکه ذکر شد به احترام وعقیده ای که به مـراد خـویش داشت، دیـوان شمس تـبریـزی نـام نهاد. غـزلیات مـولانا از بـزرگترین آثارنظم زبان فارسی به شمار می رود. وی پس از68 سال عمر درسال 672 هجری درگذشت وپسرش درسال 684 هجری درقونیه جانشین پـدر گـردیـد وآثـار وی را به نام « فیه ما فیه » جمع نمود. دفترهفتم مثنوی را به او نسبت داده اند.
مولانا، منظومه شمسی عشق
احمد افلاكی در مناقب العارفین آورده است: «حضرت مولانا پیوسته در شبهای دراز، دایم الله الله میفرمود و سر مبارك خود را بر دیوار مدرسه نهاده به آواز بلند چندانی الله الله میگفت كه میان زمین و آسمان از صدای غلغله الله پر میشد.»
سودای مولانا، سودای خوش قرب به حضرت حق بود؛ وجودی لبریز از عشق و آتش كه نه تاب هجران از دوست را داشت، و نه میتوانست عافیت نشین سایهسار غفلت باشد.
مولانا، جان فرشتهواری بود كه قفس تن را شكسته میخواست؛ انگار آدمی از عالمی دیگر بود كه غربت خاك، دامنگیرش شده باشد. چگونه میتوانست زنده باشد، بییار و بییاد یار؛ كه تمام زندگیاش جلوهای از او بود.
مولانا، زندگی خود را وقف بزرگداشت نام عظیم و اعظم جان جهان كرده بود؛ هر چند به رنگها و گونههای متفاوت؛ گاه در كسوت شریعت و زمانی نیز در جامه طریقت.
زندگی مولانا همچون سرود پرشور روحی سركش بود كه با فراز و فرودهای عرفانی ـ حماسی سرشته شده باشد. آیا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحانی و تابناكی بودند كه چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگهداشته بودند. دلدادگانی رها از تعلق خاك، و رهروان راهی كه مقصد ان بحر توحید بود.
جلالالدین در چنین محیطی سر برافراشت و از همان آغاز كودكی، زبانش با لفظ مبارك الله آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبریز شد. گفتهاند كه هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا نج ساله بود. در مسیر هجرت، عطار، عارف شوریده نیشابور پس از دیدار مولانا و پدرش بهاءولد (سلطان العلما)، آینده درخشان معنوی جلال الدین را به وی گوشزد كرد و كتاب الهی نامه خود را همچون یادگاری مقدس به مولانا هدیه داد.
جلال الدین از اوان كودكی تا آن هنگام كه دانشمندی محترم و محبوب در شهر قونیه به شمار میرفت، با اهل عرفان و طریقت آشنایی و دوستیها داشت و با اساس و اصول نظری و فكری آنان نیز بیگانه نبود؛ اما در وی، از آن شور و شعله درونی كه بعدها جانش را به آتش كشید و به سماع عافیت سوز روح مبتلایش كرد، خبری نبود.
علم معقول و منقول زمانهاش را به نیكی آموخته بود، مریدان و شاگردان بسیاری داشت، امین مردم و معتقد خاص و عام و مرجع دینی شهر به شمار میرفت؛ اما، ... اما هنوز با آن راز مقدس و سر اكبر بیگانه بود و زندگیاش همچون دیگران و در سایه میگذشت.
او برجستگیها و ویژگیهایی داشت كه بسیاری، آرزویش را داشتند؛ خصایصی كه او را گاه در مظنه رشك و حسد ـ حتی بزرگان دیگر ـ قرار میداد. اما تقدیر بر این بود كه این ظرفیت كشف نشده، از وهم سرابهای گول زن و فریبنده به آتشی برخیزد و عاقبت این آتش رسید و چه صاعقهوار...
در بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر 42 ه . ق شمس الدین تبریزی به كسوت بازرگانان وارد قونیه شد و در خان برنج فروشان منزل كرد. صبحی، شمس در دكهای نشسته بود. مولانا در حلقه مریدان، در بازار پیش میآمد و خلایق از هر سو به دستبوسی او تبرك میجستند.
او همه را مینواخت و دلداری میداد. مولانا چون چشمش به شمس افتاد، درجا توقف كرد و در دكه دیگری كه رو به روی او بود، نشست. در هم نگریستند؛ صاعقهای در صاعقهای، بیهیچ سخن.
مدتی گذشت. سؤالی از سوی شمس طرح شد و مولانا پاسخ گفت. رو سوی هم پیش آمدند، دست دادند و یكدیگر را در آغوش كشیدند و... شش ماه در حجره شیخ صلاح الدین زركوب خلوت گزیدند و به بحث نشستند.
در این شش ماه، تنها صلاح الدین اجازه ورود به خلوت آنان را داشت. پس از این خلوت شش ماهه بود كه سجاده نشین با وقار قونیه بر مناصب و مظاهر رسمی پشت پا زد و دست افشان و پای كوبان، ترانه خوان عشق شد.
مدرس مدارس دینی قونیه اینك شوریدهای غریب بود كه انبوه جماعت با درد و داغش بیگانه بودند. طوفانی سهمگین دریای وجودش را به تلاطم آورده بود. از دولت عشق، زندگی دوبارهای را بازیافته بود:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت كه سرمست نیی، رو كه از این دست نیی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراكنده شدم
گفت كه شیخی و سری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
شاگردان و مریدان، حضور شمس را در كنار مولانا برنتافتند. شمس، استادشان را از آنان گرفته بود. پس، به جهل و تعصب در آزار او كوشیدند. شمس به اعتراض قونیه را به مقصد شام ترك كرد. شاگردان مولانا امید به تغییر رویهاش داشتند، اما نه تنها چنین نشد، بلكه فراق شمس زخمی در جان مولانا بود و دلشكسته و پریشان، دیدار او را انتظار میكشید... عاقبت پس از مشخص شدن محل سكونت شمس، مولانا پسرش را همراه با عدهای دیگر به شام فرستاد تا قصه مشتاقی پدر و پشیمانی مریدان را به شمس برسانند و او را به بازگشت به قونیه راضی سازند.
شمس به قونیه بازگشت؛ اما ... واقعه تكرار شد؛ زیرا آرامش و متابعت مریدان دیری نپایید. شمس آزرده خاطر، سیمرغوار به سرزمین بینشانی پركشید. مولانا در فراق یار گمگشته، جستجوها كرد و انتظار كشید. چند بار به شام رفت؛ اما از شمس خبری نبود...
مولانا و شمس مكمل یكدیگر بودند. بیهوده نبود كه شمس میگفت: «خوب گویم و خوش گویم. از اندرون روشن و منورم، آبی بودم برخود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم تا وجود «مولانا» بر من زد، روان شد. اكنون میرود خوش و تازه و خرم».
«این زخم بود كه از شراب ربانی، سر به گل گرفته، هیچ كس را بر این وقوفی نه، در عالم گوش نهاده بودم میشنیدم. این خنب به سبب مولانا سرباز شد، هر كه را از این فایده رسد سبب مولانا بوده باشد، حاصل، ما از آن توایم و نور دیده و غرض ما فایدهای است كه به تو بازگردد.»
شمس، مولانا را با افق دیگری از معنویت و عرفان آشنا كرد و روح او را در آسمانهای برتر به پرواز درآورد. به دم او بود كه خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چیز غیر از دوست رنگ باخت و «ماسوی الله» ذات فانی خود را آشكارتر نمایان ساخت.
و این، جوهره تعلیمات شمس بود كه اگر «در سایه ظل الله درآیی، از جمله سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی، مرگ تو را از دور میبیند میمیرد، حیات الهی یابی، پس ابتدا آهسته تا كسی نشنود، این علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصیل شش هزار سال كه شش بار عمر نوح بود، برنیاید. آن صدهزار سال چندان نباشد كه یك دم با خدا برآرد بندهای به یك روز.»
باری، چه میتوانیم گفت درباره عارفی كه پیش از آن كه سودای شعر و شاعری داشته باشد، جویای زبانی است عاری از شائبه «حرف» و «گفت» و «صوت»؛ كه این همه حجاب راه پرمخاطره وصلند:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا كه بی این هر سه با تو دم زنم
و اگر سرچشمه فیاض شعر است، نه بدان سبب است كه تعلق شاعری را بر خویش پذیرفته است؛ بلكه عشق یار است كه به جوشش آورده، و درد دوری و اشتیاق غزلخوانش كرده است. مولانا ادعای شاعری ندارد، از شعر گفتن سود و بهرهای نمیجوید؛ شعر مشغله ذهنی او به معنای معمول امروزی نیست، شعر نمیگوید تا شعری گفته باشد، بیقراری روح و شرح مكاشفات و سرشار شدنهای پیاپیاش از سرچشمههای عالم خیال بیآن كه او خواسته باشد، بر زبانش به شیوهای كه شعرش مینامند، جاری میشود.
او مسیل این بارشهای قدسی است. شعر او حاصل كوششهای طاقتفرسای شخصی در عرصه زبان، غوطه خوردن در توهم و گم شدن در بازی با الفاظ نیست، شعر او جوشش دل است؛ هدیه خداست؛ سرود غیبی است؛ خوراك فرشته است؛ چرا كه حاصل سماع روح در لطیفترین و سبكترین حالات اوج و پروازش به عالم برتر و به سوی مبدأ متعالی است:
سخنم خور فرشتهست، من اگر سخن نگویم
ملك گرسنه گوید كه بگو خمش چرایی
غزلیات «شمسی» مولانا به تمامی، حاصل و ثمره چنین فضایی است. در مواجهه با این اشعار ما با شاعری نه به شیوه معمول سر و كار داریم؛ اشعاری كه به لحاظ حس و حال و شور و هیجان در تمام طول تاریخ شعر فارسی بیبدیل و منحصرند؛ اشعاری كه به درستی و راستی، همراه و همگام با ضرباهنگ درونی سراینده آن شكل گرفتهاند، بیآن كه شاعرش در قید لفظ و زبان خاصی مانده باشد.
غزلیات مولانا از «جان» و «آن» ویژه «مولوی وار» برخوردارند؛ و درك و درریافت «آن» این غزلیات جز با همراهی و شركت در تجربه درونی شاعر به دست نمیآید. به مدد برخی از اصول زبان شناختی و تشریح بی «آن» و «جان» آثار او، ابعاد گوناگون و حقیقی آثارش همچنان ناشناخته خواهد ماند. سخن او چیزی دیگر و سرچشمههای شعرش از عالمی دیگرند.
دانستن این كه در سخن او چه نوع موسیقی و قوانینی وجود دارد و استعارههایش از كدام سنخند و هنجارگریزیهایش از چه نوعند، مشكل ما را در شناخت حقیقت شعر مولانا حل نمیكند؛ بلكه فقط شناختی سطحی از ظاهر كلام او را برای ما میسر میسازد. حال آن كه بزرگوارانی همچون مولانا، همواره منكر چنین دلبستگیهای ظاهری در زندگی بودهاند:
رو به معنی كوش ای صورت پرست
زان كه معنی بر تن صورت پرست
بیان این نكته به معنای عدم آشنایی مولانا با اصول و موازین شعر و ادب نیست؛ بلكه به گواهی ناقلان و آثارش، وی هنگام سرودن این شعرها از هوشیاری و منطق حسابگرانه آدمهای معمولی و شاعران معمولی به دور بوده است. نه وزن برای شعرش انتخاب میكرد و نه برای ریتم و نوع بیان و تركیبات و تخلیش حساب و كتاب منطق شعری زمانه خود را به كار میگرفت.
آنچه مسلم است این كه وی اكثر آثارش را در اوج هیجانات روحی، طوفانهای درونی، سماعهای آنی، حالها و جذبههای ناگهانی سروده است؛ یعنی لحظاتی كه شاعر از خویش بر می شده است؛ لحظاتی كه سینهاش گشادهتر و گرههای زمینی از زبانش بازتر میشده است؛ برای بیان دردهای بزرگ و ارجمند، حالات و لحظات و مشاهدات ناب: «آفتاب است كه همه عالم را روشنایی میدهد، روشنایی میبیند كه از دهانم فرو میافتد، نور برون میرود از گفتارم، در زیر حرف سیاه میتابد! خود این آفتاب را پشت به ایشان است، روی به آسمانها و روشنی زمینها از وی است. روی آفتاب با مولاناست؛ زیرا روی مولانا به آفتاب است.»:
رستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن، مفتعلن كشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا
آینهام، آینهام، مرد مقالات نیم
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دیگر اثر سترگ مولانا، مثنوی معنوی است كه به حق قرآن عجم میخوانندش. این مثنوی حاصل نشستها و جلساتی است كه مولانا با خویشاوندان روحانیاش در طی چهارده سال داشته است.
حضور معنوی حسامالدین چلپی در این جلسات، انگیزهای بود تا نهفتههای درونی مولانا بجوشد؛ كلام پویایش در بستر زمان جاری شود؛ و معانی مناسب در این جلسات به اقتضای حال و مقال به ذهنش تداعی شود.
تداعی معانی و توالی گفتار در سخن مولانا به گونهای است كه مجال بازگشت به آغاز كلام را ندارد. آموختههای سالهای جوانی و تجربیات سفرها و جستجوها، در كارخانه ذهن او با لحظات پرشور عرفانی در لحظه و وقت آمیخته میشوند.
این آمیختگی به گونهای است كه مثنوی را از محدوده یك منظومه تعلیمی و صوفیانه به درمیكشد و آن را تبدیل به گزارش تجارب معنوی شاعر میكند. تجلی حالات و آنات مرموز و ناشناخته كه در زندگی مولانا صورت انفجار احساسات به خود میگیرد، كلام مولانا را به دایرهای بیرون از محدوده تاریخ پرتاب میكند.
معارف عرفان اسلامی در جریان سیال ذهن مولانا میجوشد و در عرصه امكان سخن، مجال ظهور مییابد. هر سخنی، سخن دیگر را تداعی میكند؛ قصهای در قصهای، نكتهای در دل نكتهای دیگر و بدین گونه است كه هزار توی مثنوی در ساختار شرقی وحدت در عین كثرتش شكل میگیرد.
«تمثیل» مهمترین صورت بیانی در مثنوی است. شاعر به مدد تمثیل، ظریفترین و گاه پیچیدهترین نكات عرفانی را برای مخاطب، ملموس و دریافتنی میكند. بیشك، هنگامی كه معانی مجرد و انتزاعی به مدد عناصر محسوس و در دسترس، آن هم به گونه حكایت و داستان بیان شوند، علاوه بر تأثیر دو چندان بر عموم مخاطبان ناآشنا با این مباحث، از جذابیت و دلپذیری خاصی نیز برخوردار خواهند بود.
ظرفیت بیانی تمثیل به گونهای است كه هر كس به فراخور درك و استعدادش میتواند معانی مورد نظر شاعر را دریافت كند. این شیوه بیانی از دیرباز كاربردهای وسیعی در شعر عرفانی و از جمله در آثار سنایی و عطار داشته است. همچنین مثنوی مولانا به لحاظ ساخت، در واقع خلف صالح مثنویهایی همچون «حدیقه الحقیقه» سنایی و «منطق الطیر» عطار و... است. و البته هر سه این بزرگان از نظر معرفت شناسی و شیوهای كه در درك هستی داشتهاند. یگانهاند؛ چنان كه احمد افلاكی در «مناقب العارفین» آورده است كه مولانا «... فرمود كه هر سخنان عطار را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم كند و هر كه سخنان سنایی را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم كند و هر كه سخنان سنایی را به اعتقاد مطالعه نماید، كلام ما را ادراك كند و از آن برخوردار شود و برخورد.»
باری، شش دفتر مثنوی فراقنامه مولاناست، كه نی وجودش از نیستان عالم علوی بریده شده است؛ آواز محزون نی یادآور همین جدایی است؛ و...
نی حدیث هر كه از یاری برید پردههایش پردههای ما درید
نی حدیث راه پر خون میكند قصههای عشق مجنون میكند
از نمونه آثار مولانا:
روز و شب را همچو خود مجنون كنم
در هوایت بیقرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خو مجنون كنم روز و شب را كی گذارم روز و شب؟
جان و دل از عاشقان میخواستند جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست یك زمانی سر نخارم روز و شب
تا كه عشقت مطربی آغاز كرد گاه چنگم گه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی كردی بشر را چل صبوح ز آن خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو در میان ای قطارم روز و شب
میكشم مستانه بارت بیخبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزهام تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشكنم عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم، انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب
ز آن شبی كه وعده كردی روز وصل روز و شب را میشمارم روز و شب بس كه كشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشك بارم روز و شب
مثنوی معنوی
مولانا از معدود شاعرانی است که کتاب معروفش مثنوی معنوی را نه با یاد خدا، که با بیت معروف «بشنو این نی چون شکایت میکند/از جداییها حکایت میکند» آغاز میکند. در مقدمهی کاملاً عربی مثنوی معنوی نیز که به انشای خود مولانا است، این کتاب به تأکید «اصول دین» نامیده میشود («هذا کتابً المثنوی، و هّو اصولُ اصولِ اصولِ الدین»).
رباعیات
مولانا در کنار «دیوان شمس» و شعرهایش در «مثنویمعنوی»، رباعیات عاشقانهای نیز سروده است که میگویند پس از خیام از بیپردهترین رباعیات به زبان فارسی است. پژوهندگان به ظن قوی بسیاری از رباعیات وی را از او نمیدانند.
نمونهای از رباعیات وی چنین است :
عشق از ازل است و تا ابد خواهدبود جوینده عشق بیعدد خواهدبود
فردا که قیامت آشکارا گردد هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود
عشق آمدوشدچوخونم اندررگ وپوست تاکرد مرا تهی و پر کرد از دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت نامیست زمن باقی و دیگر همه اوست
حکایاتی عامه پسند پیرامون مولانا
• گویند که از شیخ سعدی پرسیدند زیباترین غزل فارسی کدام است؟ وی پاسخ داد:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
که از دیوان غزلیات شمس مولوی است.
• گویند آخرین غزلی که مولوی سروده است این غزل است که در بستر مرگ سروده است و فرزندش آن را انشا کرده است:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
• گویند که سر مطلع مثنوی را مولوی چنین سروده بوده است:
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند
اما شاگردان او که "نی" را کنایه از حضرت مولانا می دانسته اند، شعر را چنین کتابت می کرده اند:
بشنو از نی چون حکایت میکند از جداییها شکایت میکند
زیرا هیچ کدام به مقام نی (= نیستی، فنا) نرسیده بوده اند.
بیرون شدن از بلخ
طبیعی است که مخالفان صاحب نفوذ در صدد چاره جویی بر می آیند تا رقیب را که سری بی ترس و زبانی گزنده دارد خاموش سازند. عمله و اکره خود را به دفع زحمت مزاحم می فرستند و به مثنی رند عالم نمای بلخ که باید در کارنامه بلخ حکیم سنایی آنان را شناخت سیم می دهند تا او را بی حخرمت کنند و برنجانند. نتیجه حاصل می شود ، وی رنجیده خاطر از خوارزمشاه و هیئت حاکمه آن دیار و بیمناک از هجوم مغولان به عزم زیارت کعبه از بلخ حرکت می کنند ، در نیشابور چند روزی را در مصاحبت عارف بزرگ خراسان شیخ فریدالدین عطار کتاب «اسرارنامه» را به مولانا که در آن زمان نوجوان و همراه پدر بوده هدیه می دهد و به بها والد می گوید: «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند»...
برای دریافت اینجا کلیک کنید
تعداد کل پیام ها : 0